دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد| آنا گاوالدا

شب یلدا بود، داشتیم بی‌هدف تو خیابونا راه می‌رفتیم، تا تصمیم گرفتیم بریم کتابفروشی صمیمیه!

اونجا رفتیم خوردنیای شب یلدامون رو هم گذاشتیم رو میز، یه آقایی هم اونجا بود که اتفاقا همشهری عین بود!

یکم صحبت کردیم و این کتابم خریدیم موقع برگشتن...

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد| آنا گاوالدا| ترجمهٔ الهام دارچینیان| نشر قطره


خلاصه کتاب:

مجموعهٔ ۱۲ تا داستان کوتاهه، اصل داستان ها اکثرا دربارهٔ عشقه، ممکنه چند تا موضوع دیگه هم باشه، اما عشق اصله... عشق یه مادر باردار به جنینش، عشق بین خواهر و برادر و عشق زن و مرد....

نظرم دربارهٔ کتاب:

داستان ها خیلی باهم متفاوتن اما در عین حال اون هسته اصلیشون یکیه، یجور تلخی توشون هست که اتفاقا لذت بخشه!

مشخصه که داستان ها راحت نوشته شدن،روان نوشته شدن و در نتیجه روان هم خونده میشن و آدم احساس خستگی نمی کنه...

روی جمله خیلی کارشده،یعنی هرجمله از کتاب بار خوش رو به دو می کشه و صرف روایت کردن نیست،مثل این بند که از بندهای آغازین یکی از داستان هاست:

به خود می‌گویم: " اگر همه چیز را ریز‌به‌‌ریز تعریف کنی، اگر حسابی حواست را جمع کنی، در پایان وقتی آن‌چه را نوشته‌ای بخوانی، می‌توانی برای دو ثانیه فکر کنی که احمق داستان کسی غیرِ توست و آن‌گاه شاید بتوانی بی‌طرفانه دربارهٔ خودت قضاوت کنی، شاید.

شاید بعضی داستان ها بخاطر اینکه توی فضای خیلی متفاوت با جامعه ما اتفاق افتاده کمی غیرقابل درک باشه،اما باز هم جذابیت داره...

یچیزی که برام جالب بود این که توی مقدمه کتاب نوشته بود گاوالدا حرف هایی که در طول روز میشنوه رو ضبط میکنه و بعد اونا رو گوش میکنه و یجورایی داستانشون رو می نویسه...

شاید به خاطر همینه که خیلی قابل لمس هستن داستان ها...

ترجمه هم خیلی خوب بود،واقعا به این موضوع که کتابی که توسط نشریات مطرح منتشر شده باشه خیلی دوست داشتنی تره معتقد شدم!

فقط چیزی که یکم برام عجیب بود استفاده از کلمات نه چندان مودبانه اون هم توی ترجمه بود!

در کل واقعا خوشحالم که این کتاب رو خوندم و با آنا گاوالدا آشنا شدم!یه قسمتی از کتاب رو می نویسم تا شما هم به جادویی بودن قلمش ایمان بیارید!

به من گفت از تو خواهشی دارم فقط یک خواهش. می‌خواهم بویت کنم. چون من جواب ندادم‌، اعتراف کرد که در همهٔ این سال‌ها دوست داشته بوی مرا حس کند، هوای مرا نفس بکشد. با زحمت دست‌هایم را ته جیبِ پالتویم نگه داشتم چون در غیر این صورت...

رفت پشت من، روی موهای من خم شد. همان‌طور پشت من ماند. حالم خیلی بد بود، خیلی. بعد با بینی موهایم را بو کشید، اطراف سرم را، گردنم را، با خیال راحت این کار را می‌کرد. نفس می‌کشید و نگه‌ می‌داشت. دست‌های او هم در پشتش بود. بعد کراواتم را شل کرد و دو دکمهٔ بالای پیراهن را باز کرد و با بینی سردش نفس کشید، نفس کشید، حالم خیلی بد بود، خیلی.

تکان خوردم، خواستم برگردم. بلند شد، کف دست‌هایش را روی شانه‌هایم گذاشت.گفت می‌رود. گفت:«لطفاً تکان نخور و برنگرد».


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.